ننه فیروزه که تقوتوق عصایش را به زمین میکوبید و راه میرفت، گفت: «انارها به صف شوند و بپرند روی کرسی.»
دانهانارها زدند زیر آواز: «صد دانه یاقوت دستهبهدسته، با نظم و ترتیب یک جا نشسته ...»
هندوانه کنار اتاق نشسته بود و زیر چشمی به آنها نگاه میکرد. با صدای کلفتی گفت: «ننه فیروزه، یک شب یلداست و یک هندوانه، بعد شما اوّل این دانهانارها را به صف کردی؟!»
ننه فیروزه گفت: «وای گُل به سرم! ناراحت نشو ننهجون، اوّل و دوّم نداره!»
دانهانارها داد زدند: «آقای هندوانه، قل بخور و بیا روی کرسی، که جای تو خیلیخیلی خالیه.»
آقای هندوانه اخمهایش را باز کرد و قل خورد. ظرف آجیل هم چیلیک و چولوک جلو آمد و گفت: «تا ننه سرما نیامده، ما را بگذارید روی کرسی، که اصلاً حوصلهی سرما را نداریم!»
ننه فیروزه خندید و گفت: «چه حرفها! یک شب یلداست و یک ننه سرما!»
ظرف آجیل که تمام پستههایش تق و تق باز شدند، روی کرسی نشست. کرسی از خوراکیهای رنگ به رنگ و خوشمزه پر شد.
یکهو دیلینگ صدای در بلند شد. کرسی در گوش کتاب حافظ پچپچ کرد: «ای وای، مهمان!»
ننه فیروزه گفت: «یک شب یلداست و یک مهمانی.»
صدای خنده و احوالپرسی نوهها و بچّهها در گوش اهالی کرسی شب یلدا پیچید.