سه شنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۴

مقالات

پرده ویژه

  فایلهای مرتبط
پرده ویژه

مهدیار گفت: «مامان، یه‌کار ویژه به من بگو که برای مهدیس انجام بدم.»

مامان با خنده پرسید: «کار ویژه؟! کار ویژه دیگه چیه؟!»

با بلند‌شدن صدای گریه‌ی مهدیس، مامان گفت: «این هم کار ویژه! گهواره‌اش را تاب بده تا دوباره بخوابه.»

نزدیک ظهر مامان از مهدیار خواست مواظب مهدیس باشد تا اینکه برود چیزی بخرد و زود برگردد.

وقتی مامان نبود، مهدیار شیشه‌ی شیر مهدیس را به او داد تا شیرش را بخورد، گهواره‌اش را مرتّب کرد، با او دالّی‌موشه بازی کرد و او را خنداند. امّا هیچ‌کدام از این کارها به‌نظرش ویژه نبودند.

همین‌طور که توی ذهنش دنبال یک کار ویژه می‌گشت، چشمش به مهدیس افتاد که روی

فرش خوابش برده و نور خورشید توی صورتش افتاده بود.

با خود گفت: «نور اذیتش می‌کنه. باید جاش رو تغییر بدم.» امّا ترسید مهدیس بیدار شود. کمی فکر کرد. بعد گفت: «آهان فهمیدم!» و رفت که پرده را بکشد. امّا هرکاری کرد نتوانست. انگار نخ پرده گیر کرده بود.

با ناراحتی پیش خواهرش برگشت. ایستاده بود و او را نگاه می‌کرد. متوجّه شد سایه‌اش روی صورت مهدیس افتاده است. با خنده گفت: «چه خوب!»

کمی بعد مامان در را باز کرد و گفت: «مهدیارجان! بیا کمک کن خریدها رو ببریم آشپزخونه.»

مهدیار جواب داد: «ببخشید مامان. من پرده‌ام! نمی‌تونم بیام.»

چشم‌های مامان از تعجّب گرد شد. نگاهی به مهدیار انداخت و پرسید: «پرده‌ای؟ یعنی چی؟!»

مهدیار همه چیز را تعریف کرد.

مامان خندید و گفت: «باشه عزیزم. خودم می‌برم.» بعد کنار بچّه‌ها نشست و گفت: «یک خواهر و برادر بودند که خیلی به‌هم علاقه داشتند. کار ویژه‌ای که تو کردی، من را یاد آن‌ها انداخت.» چشم‌های مهدیار برق زد و گفت: «این را در هیئت هم شنیده‌ام. امام حسین‌(ع) و حضرت زینب(س) را می‌گویی؟» بعد.. از خوش‌حالی بالا و پایین پرید و دور تا دور خانه دوید.

مامان به‌شوخی گفت: «آهای پرده‌ی ویژه! کجا رفتی؟!»

 

 

 

۵۱
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، قصه، پرده ویژه، شکوفه سلطانی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.