انتخاب عاقلانه
۱۴۰۳/۰۸/۰۱
سعید مثل همیشه موقع صبحانه با سروصدا چاییاش را هم میزد. نصف چایی میریخت توی نعلبکی و باز مثل همیشه مادرش به او تذکر میداد: «یواشتر! چرا این جوری هم میزنی؟» سعید هم هر بار جوابی داد و همه را به خنده میانداخت. سارا با محبت نگاهی به برادرش کرد و گفت: «سعید پاشو دیرمون میشه، الان زنگ میخوره!» و لقمه آخر را با قلپ آخر چای شیرینش قورت داد. سعید نگاهی به سارا و مادرش انداخت. قیافه مظلومی به خودش گرفت و رو به مادرش گفت: «مامان میشه امروز پول هفتگی من رو بدی؟»
مادر با تعجب نگاهش کرد و گفت : امروز دوشنبهاس، باز پولت رو تموم کردی؟!»
سعید با اخم و قیافه حقبهجانب گفت: «این پول هفتگی خیلی کمه، من دو بـار با دوستام میرم بازیسرا (گیمنت)، تموم میشه!»
مادر با بیتفاوتی رو برگرداند و مشغول جمعکردن وسایل صبحانه شد.
- مدیریتکردن پولت رو یاد بگیر. الانم حاضر شو تا دیر نرسی مدرسه.
سارا در جمعکردن سفره به مادرش کمک کرد. کیفش را برداشت، مقنعهاش را سر کرد و در حالی که میرفت کفشهایش را بپوشد گفت: «سعید زود باش دیرم میشه!»
سعید با قیافه در هم از اتاقش آمد بیرون و تقریباً داد زد: «باشه باشه، اومدم!»
توی پیشانی سارا انگار اخمی گُنده نقاشی شده بود. برای همین به سعید نگاه نکرد. وقتی آماده شدند، با مادرشان خداحافظی کردند و از خانه بیرون آمدند.
آفتاب پاییزی کوچه را روشن کرده بود. گاهی تعدادی برگ زرد از شاخه درختها با پیچ و تاب رها میشدند و به زمین میافتادند.
دبیرستان سارا دو کوچه بالاتر از مدرسه سعید بود. همیشه هممسیر بودند و غالباً با هم به مدرسه میرفتند. گاهی هم توی راه سر به سر هم میگذاشتند و از ته دل میخندیدند.
اما آن روز سارا بهخاطر رفتار برادرش از او ناراحت بود و سعی میکرد کمتر حرف بزند. وقتی از چهارراه رد شدند، سعید دست گذاشت روی شانه خواهرش و گفت: «با من قهری؟»
سارا از گوشه چشم نگاهش کرد و زیر لب گفت: «نه.»
سعید با مهربانی دست خواهرش را گرفت و گفت: «ببخشید سرت داد زدم.»
سـارا گفت: «کار همیشگیته! داد میزنی، میگی ببخشید ... وسایلم رو بیاجازه بر میداری، میگی ببخشید ... اتاق رو کثیف میکنی، میگی ببخشید. به جای این معذرتخواهیها رفتارت رو درست کن. یه کم بزرگ شو، دیگه چهارده سالت شده!»
بعد نگاهش را برگرداند. سعید گفت: «چیه حالا؟ مگه چیکار کردم؟ از دست مامان عصبانی شدم، حواسم نبود، صدام رفت بالا! حالا مگه چی شده؟»
همین موقع بود که ناخواسته تنه محکمی به پسری زد که از کنارش رد میشد. پسر با عصبانیت داد زد: «چیکار میکنی؟!»
سعید هم عصبانی شد و گفت: «حالا مگه چی شده؟!»
و خیره شد توی چشمهای او. سارا که دید اوضاع دارد خراب میشود، دست برادرش را گرفت و او را عقب کشید و گفت: «چیکار داری میکنی؟!»
همان موقع هم از پسر عابر معذرت خواست و گفت: «ببخشید آقا، حواسش نبود.»
پسر هم در حالی که از رفتار تندش پشیمان شده بود، زیر لب گفت: «ببخشید. منم زود عصبانی شدم.»
دوباره راه افتادند و تا رسیدن به مدرسه سعید، هیچ حرفی با هم نزدند. موقع خداحافظی سارا گفت: «یه کم به کارهایی که میکنی فکر کن.»
سعید ابرو بالا انداخت و گفت: «حتماً این کارو میکنم مادر بزرگ!»
سعید وارد حیاط مدرسه شد و دنبال کیان و اشکان گشت. کنار آبسردکن ایستاده بودند. کولهاش را روی دوش جابهجا کرد و به طرفشان رفت. از دور دستش را بلند کرد و داد زد: «سلام!»
وقتی به هم رسیدند، به رسم همیشگیشان کف دستهایشان را به هم کوبیدند. اشکان گفت: «امروز سه هیچ میبرمت» و پشتبندش لبخند موذیانهای زد. سعید صدایش را کلفت کرد و گفت: «عمراً!»
هر دو خندیدند و از خودشان تعریف کردند. کیان هم که میخواست کم نیاورد گفت: «من که از هر دوی شما بیشتر بلدم!»
تا وقتی زنگ به صدا در بیاید با هم حرف زدند. سعید پسر درسخوانی بود و با علاقه به حرفهای دبیرش گوش میکرد. ولی آن روز کمی حواسش پرت بود؛ چون همه پولش راخرج کرده بود و دیگر برای بازیسرا پولی نداشت. نمیدانست چه بهانهای بیاورد تا با دوستانش به بازیسرا نرود. آخرش هم تصمیم گرفت بگوید میخواهد به دندانپزشکی برود.
سعید بعد از مدرسه با قیافه درهم به خانه رفت. مادرش با خوشرویی در را باز کرد و جواب سلام زیر لبی او را با محبت داد.
مادرش چادرش را پوشیده و معلوم بود که میخواهد جایی برود. به سعید گفت: «سعید جان ناهارت روی میزه. من باید برم خونه عزیز بهش سر بزنم. ناهارت رو بخور، میز رو جمع کن، درسهات رو هم بخون، عصری با سارا بیاین اونجا.»
مادر اصلاً متوجه صورت غمگین سعید نشد. سعید بیحوصله به طرف اتاقش رفت. کیفش را گوشهای انداخت، لباسش را عوض کرد و به آشپزخانه رفت. با دیدن غذای مورد علاقهاش که لوبیاپلو با سالاد شیرازی بود، همه چیز یادش رفت. با اشتها همه غذایش را خورد، میز راجمع کرد و به طرف اتاق سارا رفت. با انگشت چند ضربه آرام به در زد و با شیطنت گفت: «ساری، ساری، سارا!»
بدون اجازه در را باز کرد و رفت توی اتاق. دید سارا خوابیده و پتو را کشیده روی سرش. سعید بلندتر صدایش کرد و پتوی صورتی سارا را از روی سرش پایین کشید. سارا با موهای آشفته و قیافه خوابآلود چشمانش را باز کرد گفت: «چیه؟! مگه نمیبینی خوابیدم؟»
سعید بیتوجه به غرغرهای خواهرش گفت: «پول میخوام. یه کم بهم قرض میدی؟»
سارا با شنیدن این حرف حرصش درآمد و گفت: «نخیر نمیدم! منم به اندازه تو پول هفتگی میگیرم و خودم لازم دارم.»
سعید باخنده گفت: «تو که هیچی از پولات رو خرج نمیکنی خسیس! میدونم پول داری. یه کم بهم قرض بده. پول هفتگیم رو که گرفتم بهـت پس میدم.»
سارا که خوابش پریده بود، با حرص پتو را از رویش کنار زد و نشست. موهـایش را با کش پشت سرش جمع کرد و گفت: «سعید خواهـش میکنم این رو بفهم. من پول اضافه ندارم که به تو بدم! پولی رو هم که هفتگی از بابا میگیرم برای خریدن گوشی جمع میکنم!»
سعید با اعتراض گفت: «گوشیت مگه چشه؟! همین که میتونی باهاش تماس بگیری خـوبه دیگه. گـوشی گرونترو مـیخوای چیکار؟»
سارا پوفی کرد و چند بار با تأسف سر تکان داد. بعد با صدای بلند مادرش را صدا کرد: «مامان! ... مامان!»
سعید گفت: «خودت رو خسته نکن. مامان خونه نیست.»
سارا یادش آمد مادرش به خانه مادربزرگ رفته است. سعید دیگر حرفی نزد و به اتاقش برگشت.
خانه مادر بزرگش که به او عزیز میگفتند، توی کوچه خودشان بود. عصر وقتی به خانه عزیز رفتند، سعید در فرصتی مناسب پیش عزیز نشست. بعد از اینکه مطمئن شد کسی حواسش به آنها نیست، یواشکی در گوش عزیز گفت: «عزیز! پول لازم دارم، ولی به مامانم هیچی نگو! هفته دیگه پول تو جیبیم رو بگیرم، پسش مـیدم.»
عزیز با مهربانی نگاهش کرد و آهسته پرسید: «چقدر میخوای؟»
- پنجاه هزار تومان!
- برو از تو کشو بردار. به مامانت هم چیزی نمیگم.
سعید یه ماچ گنده از لپهای چاق مادر بزرگش کرد و گفت: «ممنونم عزیز! شما بهترین مادر بزرگی هستی که خدا آفریده!»
بعد به سرعت رفت و از توی کشو پول را برداشت.
روز بعد به همراه کیان و اشکان به بازیسرا رفتند و هر دوی آنها را شکست داد. بعد ازبازی هم خوشحال و خندان به خانه برگشت. هفته بعد، وقتی پول هفتگیاش را گرفت، فراموش کرد بدهیاش را به عزیز پرداخت کند. عزیز هم اصلاً به رویش نیاورد.
هفتهها گذشت و زمستان از راه رسید. سعید درگیر درس و مدرسه بود .همه دلخوشیاش رفتن به بازیسرا و بازی با دوستانش بود. غالباً هم پول کم میآورد. چون بـرای خرجکـردن هیچ وقت برنامهریزی نمیکرد. یک روز وقتی از مدرسه به خانه برگشت، دید سارا و پدرش آمادهشدهاند بیرون بروند. با تعجب گفت: «کجا بهسلامتی؟»
پدر با محبت لبخندی به او زد و گفت: «داریم میریم برای خواهرت گوشی بخریم !»
سارا لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: «توهم میآی؟»
سعید با اخم نگاهش کرد و گفت: «نخیر! کار دارم.»
شب وقتی پدر و سارا از خرید به خانه بازگشتند، سارا مدام از قابلیتهای گوشیاش حرف میزد. سعید با حسرت به گوشی سارا نگاه کرد و چیزی نگفت. فقط خودش میدانست در این مدت چه اشتباههایی باعث شدهاند تا امشب با حسرت به گوشی خواهرش نگاه کند.
سعید قبل از خواب به اتاق خواهرش رفت. حرفهای زیادی داشت که به او بگوید، اما فقط با دست به گوشیهمراه او اشاره کرد و گفت: «مبارکت باشه خواهرجان!»
سارا با تعجب نگاهش کرد. دلش برای برادرش سوخت و اشک توی چشمانش جمع شد و گفت: «میخوای گوشیم رو بدم به تو؟ من میتونم بازم پسانداز کنم و یکی دیگه بخرم!»
سعید جلو رفت، سرِ خواهرش را بوسید و آرام گفت: «نه! تو به من درس بزرگی دادی سارا ...»
بعد از اتاق او بیرون رفت. سعید از همان شب تصمیم گرفت به فکر آینده هم باشد؛ آینده ای که با دوراندیشی روزهای بهتری را برایش رقم میزد.
۸۸
کلیدواژه (keyword):
رشد نوجوان، داستان، انتخاب عاقلانه، سیما یاقوت