پسر میرزا قلندرخان هستم
۱۴۰۳/۰۸/۰۱
چهارگوشخان در آنسوی شهر داشت سوار بر الاغش به جایی میرفت که صدایی شنید. گوشهایش تیز شدند. الاغش را به سمت کوچهای حرکت داد. جوانکی را دید که سینی نقل و نبات روی سر گرفته، به سمت خانهای میرود.
_ آهای جوانک به کجا میروی؟
جوانک ایستاد. هوا نه سرد بود نه گرم.
_ به عروسی میروم؛ دو تا کوچه پایینتر.
چهارگوشخان خوشحال شد. احساس کرد شکمش از گرسنگی پیچ میخورد. با خودش گفت: «بروم و به داد این شکم وامانده برسم.»
با پوزخندی بر لب گفت: «آی گفتی که من هم داشتم دنبال خانهای میرفتم که در آن عروسی است.»
جوانک باتعجب پرسید: «من تو را نمیشناسم. مهمان خانواده عروس هستی؟»
چهارگوشخان در حالی که سرش را تکانتکان میداد جواب داد: « عجب مگر تو مرا نمیشناسی؟ من فرزند یکی از بزرگان این شهر هستم. پدرم مرد سرشناسی بود. نام میرزا قلندرخان به گوشت آشنا نیست؟ مردم او را به خوبی میشناسند. چطور تو پسرش را نمیشناسی؟! ...»
چهارگوشخان همانطور داشت خودش را معرفی میکرد که جوانک کمی فکر کرد و ناگهان بین حرفهای چهارگوشخان پرید و گفت: «آهان یادم آمد. خانواده سرشناس تو را شناختم. تو پسر میرزاقلندرخان معروف خودمان هستی، پدرت مورد اعتماد همه مردم این شهر بود.» جوانک دستی تکان داد و رفت .
او هم پشت سرش الاغ خود را هی داد تا به نزدیکی خانه عروسی رسید. آدمها در رفت و آمد بودند. آهسته از الاغش پایین آمد. افسار الاغ را به درختی بست. لباس خود را تکاند و قاطی آدمها، به درون آن خانه رفت. سپس پا به اتاق بزرگ گذاشت و در بالادست آن نشست. همه با تعجب نگاهش کردند. او که سر و وضع مناسبی نداشت، یادش آمد که باید لباس نو میپوشیده. هر کس در گوش بغل دستیاش پچپچی کرد و چیزی گفت. چهارگوشخان گفت: «پچپچ کار بدی است. من گوشهای تیزی دارم. اگر به پچپچتان ادامه بدهید، بهتان میگویم که دارید چه میگویید.»
مهمانها ساکت شدند. یک نفر که خوشلباس و خندهرو بود آمد کنار او نشست و پرسید: «شما مهمان خانواده عروس هستید یا خانواده داماد؟»
چهارگوشخان لب به پیاله شربت گذاشت و آن را هورتی سر کشید. بعد گردن دراز کرد و گفت: «من پسر میرزا قلندرخانِ کدخدا هستم. نیازی نیست کسی مرا دعوت کند.»
بعد بادی به غبغب انداخت و از جایش جم نخورد. نصف شب شد. مهمانها یکییکی از خانه خارج شدند. چهارگوشخان که شکمش انباشته از شیرینی و شربت و پلوکباب بود، راه افتاد که برود. دم در یک نفر به او گفت: «آهای غریبه، آن الاغ چموش برای تو بود؟»
چهارگوشخان گفت: «الاغ دیگر چیست؟ من با اسب آمده بودم. اسبم را هم نوکرم این اطراف، برایم نگه داشته است.»
آن یک نفر گفت: «خب خدا را شکر آن الاغ برای تو نبود. چون به خاطر ترس از آزار بچهها، جفتکزنان پا به فرار گذاشت.»
چهارگوشخان ناگهان دو دستی بر سر خود زد و گفت: «ای وای کجا رفت؟! بیچاره شدم به خدا!»
چهارگوشخان توی کوچه میدوید و داد و هوار میکرد و مردم هم به حال زارِ او میخندیدند.
۳۹
کلیدواژه (keyword):
رشد نوجوان، قصه های آقای چهارگوش خان،مجید ملا محمدی