صبح پیش از بازی والیبال، باز کُری خواندنهای من و نسرین شروع شد. او گفت: «اینبار نمیگذاریم شما از ما ببرید.»
گفتم: «به همین خیال باش ...»
خلاصه آن لحظه پر از هیجان از راه رسید. زنگ ورزش باز دو گروه شدیم. من و نسرین هر دو آبشارزن و سریار (کاپیتان) تیمهایمان بودیم. نسرین همان نفرات سابق خودش را برداشت. من هم نفرات خودم را. هوا تقریباً خنک بود. نسیم آرامی میوزید و برگهای زرد و سرخ را بر زمین میریخت. بعضی از بچهها، دور زمین بازی، و بعضی هم روی ایوان مدرسه جمع شده بودند. بازی شروع شد. طبق قُرعه اولین سرویس را آنها زدند که با دریافت خوب لیلا و پاس کوتاه مرضیه، آبشار من وسط زمین تیم حریف خوابید. تماشاگرها سوت و کف زدند.
ما اوایل بازی از تیم نسرین جلو افتادیم، اما لیلا چند دریافت بد داشت، و مرضیه که تا آن زمان پاسهای خوب میداد، چند پاس کج و کوله داد که باعث شد آبشارهای من یا خارج از زمین حریف برود یا به تور بخورد و به زمین خودمان برگردد. این باعث شد که من سر مرضیه فریاد بزنم: «آی بیعرضه! این چه نوع پاسدادنه! مگه والیبال بلد نیستی!» و البته دو سه تا حرف زشت دیگر هم نثارش کردم.
خلاصه از تیم نسرین عقب افتادیم. یکجا هم که نزدیک بود به آنها برسیم، پَرگُل سرویس را خراب کرد. باز اعصابم به هم ریخت و به او توپیدم و هرچه به دهانم آمد به پَرگَل گفتم. فکر کنم بنده خدا خیلی خجالت کشید. چون اصلاً جوابم را نداد. سرانجام بازی را با اختلاف کم به تیم نسرین باختیم.
ساعت بعد تاریخ داشتیم. خانم عباسی وارد کلاس شد. درس ما تاریخ ساسانیان بود. او از پادشاهی قُباد و از مزدک و انوشیروان گفت. گفتم: «خانم اینکه میگویند انوشیروانِ عادل، واقعاً عادل بود یا اینکه ...»
خانم عباسی به من نگاه کرد. نگاهش خیلی سرد بود و بدون اعتنا به من به درسش ادامه داد. با خودم گفتم: خانم عباسی چرا به من بیمحلی کرد؟ یعنی سؤال بیجایی کردم؟ فکر نکنم! ...کمی صبر کردم و دوباره دستم را بالا بردم و سؤالم را تکرار کردم.
خانم عباسی باز به من نگاهی انداخت و با لحنی خیلی سرد و تلخ گفت: «حالا این برای شما خیلی مهم است که عادل بود یا نبود.»
بچهها خندیدند.
- یعنی چه؟ خانم عباسی چرا این طوری جوابم را میدهد؟!
بغلدستیام گفت: «چهکار کردی که خانم عباسی با تو لج کرده؟»
گفتم: «والا خودم هم نمیدانم. او همیشه با من خوب بود. حتماً چیزی شده!»
وقتی خانم درسش را تمام کرد، از جا بلند شدم و گفتم: «خانم ببخشید! فکر کنم شما از دست من ناراحتید. چیزی شده؟»
خانم لبخند تلخی زد و گفت: «خودت چه فکر میکنی؟»
- خانم من از کجا بدانم. آخر من که کاری نکردم.
- کاری نکردی؟ پس آن حرفهای بد و زشت چه بود که در حین بازی به دوستانت میزدی.
وای چه شد؟! حتماً کسی به خانم خبر داده بود. یعنی چه کسی گفته بود؟
ـ خانم من که حرف بدی نزدم. چه کسی این حرفها را به شما گفته!
- کسی نگفته. خودم شاهد بودم.
بغلدستیام زیر گوشم گفت: «راست میگوید. آن موقع که به مرضیه بدو بیراه میگفتی، خانم عباسی داشت وارد مدرسه میشد. بعد کمی بالای ایوان ایستاد و بازی را تماشا کرد. حتی آن چیزهایی را هم که به پَرگُل گفتی شنید.»
از خجالت داغ شدم. تمام صورتم پر از عرق شد.
خانم عباسی وقتی حال خرابم را دید کمی آرام شد و گفت: «میدانم که خانم حیدری منظور بدی نداشت و آن حرفها را از روی خشم گفت، ولی بنده خوب خدا کسی است که در حال خشم خودش را کنترل کند و حرفهایی نزند که دوستانش را برنجاند.»
بعد این جمله را روی تخته نوشت:
رسول خدا (ص) فرمود: «بپرهیزید از زشتی و بد زبانی، زیرا خداوند از آدم بدزبانِ دشنامگو نفرت دارد.»
۶۴
کلیدواژه (keyword):
رشد نوجوان، لحظه های فیروزه ای، سرانجام بازی، محمود پوروهاب