بستنی با طعم دل و هِل
۱۴۰۳/۰۹/۰۱
ماه بود خواهرم. بس که خوب بود. بس که مهربان بود. بیخودی اسمش را نگذاشته بودند آیسان. آیسان به ترکمنی یعنی «شبیه ماه». شبیه ماه هم بود. بس که ماه بود. مهربان بود. دلرحم بود. لابد میپرسید چرا این را میگویم. برایتان تعریف میکنم.
تابستان یکی از روزها، آیسان به خانه که آمد، مرا کشید کنار و گفت دلش زنبورک و النگوی بدلی میخواهد. نگفت به من که چطور یکدفعه دلش اینها را خواسته. من هم چیزی نپرسیدم. لابد دست دختران همسن و سالش دیده بود و دلش خواسته بود. به مادرمان حتی نگفته بود چه میخواهد. فقط به من گفته بود. شاید اگر جای پدرم، مرد خانه نبودم، به من هم نمیگفت.
یخدان را نشاندم ترک دوچرخهام و رکاب زدم سمت کارگاه بستنیفروشی. تابستان بود و با آن هوای داغ، بهترین کار ممکن همین بود. شاید با یکی دو بار بستنیفروشی، میتوانستم به جای النگوی بدلی، برایش النگوی طلا بخرم. لابد با آن مچ کوچولو و ظریفش قیمت النگوی طلا گران نبود.
یخدان خالی را بردم و گذاشتم جلوی یکی که مسئول فروش بستنی بود. تا مرا دید، به دوچرخه بیگلگیر و بیدینام و بدون قاب زنجیرم نگاهی انداخت. بعد هم با چشم، متر انداخت به یخدانم. پرسید: «با طعم هِل میخواهی یا با طعم دل؟»
اولش نفهمیدم چی پرسید. فکر کردم لابد دو نوع بستنی دارند و قیمت هر کدام فرق دارد. من و منی کردم و گفتم: «ساده باشد!»
لبخندی زد و گفت: «پس با طعم دل میخواهی!»
الکی سر تکان دادم که: «بله، همان را میخواهم.»
یک سطل بستنی آورد و داد دستم. گذاشتمش توی یخدان. فهمیدم چشمهایش چقدر دقیق بوده. سانتیمتری هم کم و زیاد نبود. کیپ عرض یخدان بود. پرسید: «قیفی میخواهی بفروشی یا نانی؟»
همه قیفی میخریدند. بستنی قیفی، نان قیفی هم میخواست. بیست تا نانبستنیِ قیفی آورد و داد دستم. گرفتم و در چهار ردیف، چیدم داخل یخدان و برگشتم خانه.
در آن گرمای داغ تابستان، دلم نمیخواست آیسان را ببرم، اما دوست داشتم بداند که برای هر چیزی، باید زحمت کشید. یخدان را بستم به ترکبند دوچرخه و آیسان را نشاندم جلوی زین. رفتیم توی شهر و گشتیم تو کوچه پسکوچهها. داد میزدم: «بستنی! بستنی!»
کسی پیدا نکردیم بستنی بخواهد. آیسان گفت: «اینجوری نمیشه داداش. باید برویم جایی که عروسی است.»
راست میگفت. در عروسیها، پول دست همه بود؛ مخصوصاً بچهها. همه جا سر زدیم و بالاخره رسیدیم به کوچهای که معلوم بود در آن عروسی است. کنار در حیاط، من و آیسان پریدیم پایین. دوچرخه را تکیه دادم به دیوار و رفتم سراغ پهن کردن بساطم. کمی آنسوتر درست مقابل ما، مردی میانسال، با چرخ دستی، بساط پهن کرده بود و بستنی میفروخت. از همان اول دیده بودم که نگاهش به ماست. تکیهاش را داده بود به دیوار پشت سرش و هر مشتری را که راه میانداخت، با دستمال آویزان به گردنش، عرق سر و صورتش را میگرفت و داد میزد: «بستنی کشدار خامهای دارم! قیفی دارم ... حصیری دارم ... بیا که تموم شد!»
معلوم بود انواع بستی را دارد و ما با داشتن فقط یک نوع بستنی قیفی، محال بود مشتری داشته باشیم. مرد بین راهانداختن مشتری گاهی هم که فرصت میکرد، لقمه نانی برمیداشت و به دندان میکشید.
آیسان به گمانم فهمید در چه فکری هستم. گفت: «فکر نکنم جای دیگری توی شهر عروسی باشد.»
راست میگفت. تقریباً همه جای شهر را گشته بودیم و فقط همانجا عروسی بود. آیسان هم به همان چیزی فکر میکرد که من فکر میکردم.
با چیدن چند آجر روی هم، برای آیسان صندلی درست کردم و نشاندمش کنار بساطم. یک بستنی پُر و پیمان هم دادم دستش و داد زدم: «بستنی دارم، بستنی!»
مرد بستنیفروش تا صدایم را شنید، صدا در صدایش انداخت و داد زد: «نوبر بهارِ بستنی! بستنی آی بستنی! هل و گلابِ بستنی! جگرتو جلا میده بستنی!»
طوری گفت که یعنی همه رقم بستنی در بساطش دارد و اتفاقاً جنس خوبش را هم دارد. لحن صدایش طوری بود که فهمیدم دلش نمیخواهد صدای من شنیده شود.
گرمای خورشید در کوچه پهن شده بود و اگر به همین شکل پیش میرفت، هم بستنیها آب میشد و هم آیسان اذیت میشد. حسم میگفت که آیسان دارد از داشتن زنبورک و النگو ناامید میشود. آورده بودمش که مثلاً قدر چیزهایی را که دارد بداند و بفهمد که درآوردن پول آسان نیست و باید تلاش کند، نه اینکه پاک ناامید بشود.
دیدم اگر داد نزنم عقب میافتم. یاد حرف کارگر بستنیفروشی افتادم و داد زدم: «بستنی دارم با طعم دل! بدو که ارزون شد!»
چند نفر داشتند میرفتند سمت مرد، اما تا صدایم را شنیدند، آمدند سمت ما. اول قیمت را پرسیدند و وقتی فهمیدند دو بستنی قیفی را به ده تومان میدهم، گرفتند و خوشخوشک رفتند تا لابد به دیگران هم بگویند که ارزان خریدهاند.
کمی بعد، چند نفر دیگر هم آمدند به سمت من و بستنی خریدند. راهشان انداختم و زیرچشمی نگاهی هم به مرد انداختم. داشت با عصبانیت نگاهم میکرد. محلش نگذاشتم و داد زدم: «بدو که ارزون شد!»
ترفندم گرفته و سرم حسابی شلوغ شده بود. حالا با خیال راحت میتوانستم آیسان را خسته نکنم و زیر آفتاب نگذارم. زودتر بساطم را جمع کنم و بروم و برایش زنبورک و النگو بخرم.
اطراف چرخ دستی مرد خلوت بود و بساط من اما شلوغ. شنیدم گفت: «..هوی با تو هستم!»
توجهی نکردم. باز هم چیزهایی گفت و غُرهایی زد. کسی به سمتش نمیرفت و همه میآمدند سمت من. یکهو دیدم دستمالش را انداخت روی دوشش و بلند شد. حسابی برزخ بود. آماده بودم که هر چی گفت، جوابش را بدهم. یکهو با دیدنش چیزی درونم شکست. لابد آیسان هم دیده بود آنچه که من میدیدم. چون بلند شد و دستم را چسبید که یعنی: «مرد پا ندارد و خوب نیست چیزی بگویی!»
مرد عصای زیر بغلش را برداشت و لنگلنگان آمد سمتم. سعی کرد به پاهایش سرعت بدهد، ولی انگار نه پاهایش به اختیار بودند، نه عصای زیر بغلش. از شدت خشم بود انگار که یکهو هر دو پای لاجانش به هم پیچیدند. عصا از زیر بغلش دررفت و با صورت افتاد روی زمین. نمیدانم چرا آیسان دوید به سمتش. هیکلش ریزتر از آن بود که بتواند دست مرد را بگیرد و برود زیر بغلش و بلندش کند.
مرد تا او را دید عصایش را به سمتش گرفته، به تندی دست او را گرفت و نصفهنیمه بلند شد. بعد هم انگار که با زمینخوردن از شدت خشمش کاسته شده باشد، نگاه تندی به آیسان کرد و انگار که شرم کرده باشد، لبهایش تکانتکان خوردند و حرفهایش ماندند پشت دندانهایش. آیسان برگشت سمتم و چسبید به دستم و تکانم داد که یعنی به خودم بیایم و برویم. یاد پدرم افتادم که پایش فلج بود. قاشق را انداختم داخل یخدان و درش را بستم و گذاشتم ترک دوچرخه و سریع از آنجا حرکت کردم.
برای من مهم نبود کی چه میگوید. فوقش میگفتند ترسید و در رفت. اگر هم مرد بستنیفروش این را میگفت، برای من مهم نبود.
از آنجا که دور شدیم، افتادیم توی خیابان. کمی بعد، یخدان را گذاشته بودم روی زمین و نشسته بودم کنار آیسان. نشسته بودیم کنار دوچرخه که خوابانده بودمش روی زمین زیر سایه درخت. دست کردم توی جیبم و پولها را آوردم بیرون. هنوز پول بستنی در نیامده بود. خیلی میخواست به سود برسد. دیدم آیسان دستم را گرفت و گفت: «من زنبورک نمیخواهم داداش. النگو هم نمیخواهم.»
خواستم بگویم: «ناراحت نباش»، بگویم: «هر طور شده برایت میخرم» که گفت: «شبیه بابا بود!»
دل آیسان را نمیدانم، اما چیزی ته دلم شکست. گفتم که؛ آیسان ماه بود؛ خیلی ماه. الان هم هست.
۸۹
کلیدواژه (keyword):
رشد نوجوان، داستان، بستنی با طعم دل و هل، یوسف قوجق