پنج شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۴

مقالات

سفر ذره‌ها

  فایلهای مرتبط
سفر ذره‌ها

نماز ظهرش تمام شده بود. روی سجاده‌اش نشسته بود و با تسبیح تربت سیدالشهدا(ع) ذکر می‌گفت: «سبحان‌الله، سبحان‌الله، سبحان‌الله... .» همین‌طور که داشت زیر لب ذکرِ خدا را می‌گفت، چشمش به نور خورشید افتاد که از گوشه‌ی پنجره، روی فرش افتاده بود. ذره‌های ریزِ رقصان، درون نورِ تابیده به فرش، نظرش را جلب کرد. گفت: «خدایا، این‌ها هم رقص‌کنان ذکر تو را می‌گویند.»

به ذره‌های رقصان خیره شده بود و با خود می‌اندیشید: «من کیستم؟ از کجا آمده‌ام؟ چرا اینجا هستم؟ چرا پرنده‌ای نیستم در آسمان پهناور خدا؟»

شنیده بود یک ساعت فکرکردن بهتر از هفتاد سال عبادت است. با خود می‌گفت: «من بیش از یک موجود کوچک در این عالم پهناور نیستم؟! پس چرا امامم امیرالمؤمنین(ع) می‌گوید باید به خودم که کتابی مبین هستم، بنگرم و خودم را بشناسم؟! مگر من کیستم که مرا عالم اکبر می‌نامند؟!»

ماتش برده بود. یکدفعه گویی دنیا ایستاد. چشمانش می‌دید؛ اما جای دیگری بود؛ مثل زمانی که در حال گوش‌دادن به صحبت‌های کسی باشی؛ ولی یکدفعه صدای او قطع شود. جسمش آنجا بود و روحش پرواز کرد به ناکجا. به‌یک‌باره، خودش را جای یکی از این ذره‌های رقصان درون نور تابیده به فرش دید که با دیگر ذره‌ها نجوا می‌کنند و ذکر خدا را می‌گویند.

به ذره‌ی کناری خودش گفت: «من کجا هستم؟» ذره جواب داد: «خوش‌ آمدی!» با اینکه دستش را نمی‌دید، گویی دستش را گرفت و او را به جایی دور برد، دورتر از دور. با اینکه لب و دهانی برای حرف‌زدن نمی‌دید، شنید که ذره به او گفت: «به زادگاهت خوش آمدی!» پاسخ داد: «من که اینجا به دنیا نیامده‌ام. من در ایران زاده شده‌ام.» گفت: «تو قبل از آن، یک بار هم اینجا به دنیا آمده‌ای، چطور اینجا را به خاطر نداری؟! اینجا ازل است.»

پرسید: «چرا ازل؟» جواب داد: «تو و من و همه‌ی این ذره‌ها برای بار اول اینجا به دنیا آمده‌ایم که به آن عالم ذرّ هم می‌گویند.» گفت: «چرا ذر؟» جواب داد: «مگر خودت را ندیدی؟ آیا جثه‌ی تو ریز نیست؟!» به آن ذره نگاه کرد. گویی آینه‌ای بودند در برابر هم. از او پرسید: «چه کسی مرا آفرید؟» جواب داد: «آفریدگار تو در این دنیا کسی نیست جز او که تو را در ایران آفرید و همان کسی که در ماه چهارم، در رحم مادرت، روح خودش را در تو دمید و هزاران سال قبل، روح تو را در این دنیا آفرید و از تو اقرار گرفت بر ربوبیت خود‌؛ الستُ بربکم1 و تو پذیرفتی که اوست تنها معبود تو. آری، تو قالوا بلی گفتی و بلا و سختی در دنیا را پذیرفتی. راستی یادت هست ذره‌ای بود دورتر از ما، وقتی خدا به او پیشنهاد داد انتخاب کن چه باشی مور باشی یا پروانه، پرنده باشی یا ملخ، انسان باشی یا درخت، او ‌خواست پروانه باشد و پروانگی را انتخاب کرد؟»

انتخابش را یادش آمد. دید که دوست داشت انسان بودن را، ایرانی‌بودن را، شیعه‌ی علی بودن را و انتخاب کرد که پروانه‌ی امام زمانش، مهدی صاحب‌زمانش باشد و دورش بگردد همچون پروانه.

آندم که روح ز گل سرشته شد/ عشق ز خال صورتت گرفته شد

من عاشق شدم و دل به تو دادم/ چون عشق تو در وجود من نهاده شد

ذره لبخندی زد و گفت: «آری، تو تقدیرت را این‌گونه خواستی و او جور دیگر.» آنگاه خدا به قلم دستور داد: «اُکتُبْ مَقادِیرَ کلِّ شَیء حَتّی تَقُوم السّاعَةُ» (حوادثی را که تا روز قیامت واقع می‌شود، بنویس)

پروردگار جایگاه ذره را در قیامت نشانش داد. او از خدا درخواستی کرد: «خدایا، مرا به اندازه‌ی چشم‌به‌هم‌زدنی، تنها مگذار!2» خدا گفت: «تو تنها نیستی، حتی به اندازه‌ی چشم‌برهم‌زدنی. من همیشه کنارت هستم، حتی از رگ گردنت به تو نزدیک‌ترم.»

شادمان شد از انتخابش و پی برد برای پروانگی امام زمانش رسالتی بر عهده‌ی او گذاشته‌اند. ذره‌ی میزبان پرسید: «راستی یادت نیست قلبت چگونه با تب و تاب می‌زد برای آقایت صاحب‌الزمان؟! یادت نیست چقدر شادمان بودی و می‌گفتی خدا چقدر مرا دوست دارد که این‌گونه آفرید و گفتی خدایا اگر هزاران بار برایت بمیرم کم است و ناگاه خدا تبسمی کرد، آتشی برافروخت و گفت در این آتش در آی. تو در آتش شدی و آتش برایت سرد شد و خدا دوباره خواست و تو در آتش شدی و باز خواست و تو در آتش شدی.»

یادش آمد که خدا به او گفت: «تو بهترینِ منی» و رو کرد به ذره‌هایی که نورش از نور آن‌ها نشئت می‌گرفت و گفت: «کدامتان حاضرید شفیع این ذره‌ی من در دنیای واقعی شوید؟» این سؤال را چند بار تکرار کرد و هر بار ذره‌ای بود که لبیک گفت و او کسی نبود جز امام سومش، اباعبدالله(ع). آری او خواست برایش کشته شود، شهید شود تا او دوباره در آتش افکنده نشود. اکبرش برای یکی، اصغرش برای یکی، زینب و رقیه‌اش آواره شوند برای ذره‌هایی که انتخاب کرده بودند در دنیای واقعی انسان باشند.

آنگاه با احترام ذره را بدرقه‌ی زمین کردند. او تنها نبود. یک هادی کنارش بود. هادی گفت: «حرکت کن.» آن زمان بود که سفر زمینی‌اش شروع شد و ذره، کنار هادی، با آرامش و اطمینان از بالا به‌سمت زمین هبوط ‌کرد؛ اما هرچه به‌ پایین نزدیک‌تر می‌شدند، ذره از ورود به جایی که تا به ‌حال ندیده بود، احساس نگرانی می‌کرد. هادی او را برد به جایی که قرار است چند سال بعد در آنجا به دنیا بیاید. آنجا را نشانش داد و به ذره تمام حس‌های این دنیا را فهماند؛ لذت را، غم و ناراحتی و دلواپسی را، نگرانی و حس ترس و انزجار را. او تا به‌ حال این احساسات را درک نکرده بود. ذره نگران‌تر شد از این همه حس جدید و پشیمان از این انتخاب. به آن همراه مهربان و حامی التماس کرد که او را برگرداند؛ اما او جواب داد: «تو باید به این دنیا بیایی تا رشد کنی، یاد بگیری، بفهمی، کامل‌تر شوی.»

وقتی این‌ها را دید و ذره‌ی خاطرات روزهای الستش را به یاد آورد، گفت: «به‌راستی که من ذره بودم و خدا مرا بزرگ کرد. من قطره بودم و خدا مرا دریا کرد. من هیچ بودم، خدا مرا همه‌چیز کرد. من نیست بودم و خدا مرا هست کرد.»

به یک‌باره به خود آمد. هنوز تسبیح تربت آقا سیدالشهدا(ع) در دستش بود؛ همو که عزیزترین سرمایه‌ی آدمی یعنی جانش را داد و شهید شد تا او روی سجاده‌اش بنشینید و ذکر خدا را بگوید. در حالی که به پهنای صورت اشک می‌ریخت و خدایش را شکر می‌کرد. نه به زبان که با قلبش و با تک‌ذره‌های جسمش، با خود می‌گفت: «سبحان‌الله! سبحان‌الله! سبحان‌الله!»

راست است که می‌گویند:

من همان دم که وضو ساختم از چشمه‌ی خویش/ چار تکبیر زدم یک سره بر عالم خویش (حافظ)

قرآن کنارش بود. آن را به‌آرامی برداشت و بوسه‌ای زد. بازش کرد: «الم، ذلک الکتاب لاریب فیه هدی للمتقین الذین یؤمنون بالغیب... » (این کتاب بی‌هیچ شک راهنمای پرهیزکاران است، آن کسانی که به جهان غیب ایمان آرند... ) (بقره/ 1-4). به غیب اندیشید؛ این هم یک نشانه بود برایش که هرچه دید و شنید، چه بود.

 

 

 پی‌نوشت‌ها

1. اشاره به آیه‌ی 72 سوره‌ی اعراف دارد.

2. اللّهُمَّ لا تَکلنی إلی نَفسی طَرفَةَ عَینٍ أبَدا ابن شهر آشوب، 1376 ق: ج1، ص57

 

 

۲۸
کلیدواژه (keyword): رشد آموزش ابتدایی، فرهنگ معلمی، سفره ذره ها، مریم محمدی پارسا
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.