بعد از جنگِ 12روزه که به دفتر مجله برگشتیم، یکی از همکاران که عاشق گلوگیاه است، افتاده بود به جان گلدانهایش. به قول خودش درحال بازسازی دستاوردهای رژیم صهیونی بود.
تمام گلدانهایش در آن چند روز خشک شده و برگهایشان زرد و پژمرده شده بودند. فاطمه همه را جدا کرد تا بعضی ها را که دیگر بهشان امیدی نبود بیندازد دور، و بقیه را به امید ریشهزدن قلمه بزند.
گلدانهای خالی را گذاشته بود نزدیک پنجره و آب میداد. خلاصه بساطی درست کرده بود. هروقت میدیدمش میخندیدم و میگفتم: «دست بردار از این بیچارهها! اینها گلدان نمیشوند برایت.»
دوست عزیز دیگری میگفت: «از بس به این گلدانهای خالی آب داده، ماها خجالت کشیدهایم و داریم رشد میکنیم!»
سربهسرش میگذاشتیم که مقاومتش را بشکنیم تا برود گیاه جدید بخرد.
چهل روز گذشت. اوایل مرداد ماه بود که سری به اتاقش زدم. دیدم گیاهها برگ درآوردهاند. به قیافه متعجبم نگاه کرد و گفت: «دیدی مقاومت جواب داد؟!»
با خندهای همراه با تعجب پرسیدم: «آخه چهجوری از گلدان خالی برگ در آمده؟»
گفت: «ریشه داشتند. ریشه که داشته باشی، بزنند و بکشند و پژمرده کنند، دوباره جوانه میزنی و رشد میکنی و می سازی؛ مثل فلسطین، مثل ایران، مثل تو...»