چند سالی بود معلم مدرسهای استثنایی بودم. جبر روزگار کارم را به اینجا کشانده بود، وگرنه سروکلهزدن با بچههایی که هرچه بگویی یاد نمیگیرند، کار آسانی نیست. تازه فقط بچهها هم نبودند! کلاً هیچجا معلمان مدرسههای استثنایی جدی گرفته نمیشدند، حتی در جمع همکارانشان؛. مثلاً همین دیروز در جلسهای، معلمی با جعبهای شیرینی وارد شده بود و از دانشآموزی میگفت که حالا پزشک شده و برای تقدیر از او برایش گل و شیرینی برده است. بقیه هم با حسادت برایش کف زدند و بعد با نگاهی طعنهآمیز ما را مستفیض کردند. همکاران مدرسههای استثنایی هم نگاهی به هم کردند و روز بعد بیحوصلهتر از قبل وارد مدرسه شدند.
۱۸ اَمرداد ۱۴۰۴